نی نی نازم

من عاشقانه دوستت دارم نازنینم ...

ای عشق مادر ... ای نازنین پسرم ... نفس هام به نفس های تو بنده پس محکمتر نفس بکش ... و من رو غرق شادی کن ... وااااااااااااااااااااااااای دانیال عشق مامان ... با اینکه هنوز برای شیرین زبونیات ، برای مهربونیات ، برای لبخندهات خیلی زوده و میدونم که اگه وقتش برسه حاضرم همه باقیمانده زندگیم رو با دیدنشون عوض کنم ولی این روزها هم بودن تو خالی از لطف نیست و من عاشقانه تموم روزم رو نثار تو میکنم .... و حالا میفهمم که مادرم چه روزهای سخت و شیرینی را پشت سر گذاشته ... دانیال ... عشق مامان و بابا ... اگه بدونی چه جوری عاشقانه می پرستیمت ممکنه باورت نشه ، تا روزی که پدر شی پسر گلم ... تا روزی که پاره تنت رو در آغوش بکشی و بدونی که پدرت کی ب...
27 بهمن 1392

روز بیست و چهارم

پسرم امروز بیست و چهارمین روز از زندگیت رو پشت سر گذاشتی ... تصمیم داشتم برای ختنه ببرمت پیش دکتر مصاحب ... ولی تا بردمت و دکتر ویزیتت کرد ، گفت این که هنوز زرده .... نوشت که ببرمت بخش نوزادان تا با دستگاه زردیتو اندازه بگیرن ... بردمت و دستگاه زردیتو 11 اعلام کرد ... دکتر گفت که باید از دستهای کوچولوت خون بگیرن و الهی که مادرت بمیره ... تو قسمت نمونه گیری ، به من اجازه ندادن که کنارت باشم و شما هم بعد از خون گیری حسابی گریه میکردی ... رفتم و دراتاق رو باز کردم و دیدم داری گریه میکنی ... اومدم و صورتم رو چسبوندم به گونه های نازت ... و اینقدر آروم گرفتی که دلم میخواست فدات بشم ... پسرم نمیدونی چه لحظه ی عجیبیه اون لحظه که می...
24 بهمن 1392

بیست و سه روزگی ...

پسر گلم امروز شما بیست و سه روزته ... از دو روز پیش هوشیارتر شدی و دوشنبه مامان جون رو با نگاهت دنبال میکردی ... امروز باباجون اومد و یه سر دیدت و رفت خونه خودشون ... این خیلی برای ما عجیب بود ، چون باباجون هرروز از در خونه ما رد میشد و تو نمیومد ولی امروز اومد باهات بازی کرد و رفت ... الان بابایی رفته بود ماشین مامانی رو از دم خونه شون بیاره ، میگه تا رفتم باباجون خوابیده بود ، بیدار شد اومد دم در گفت دانیال رو آوردین ؟ خلاصه اینکه اینقدر عزیز هستی که همه تغییر کردن ... مامان جون هم هر روز به یه بهونه ای میاد دیدنت ... دیروز که خاله سمیرا و عمو یوسف اومده بودن اینجا مامان جون برای اولین روز از زمان تولد تو نتونست بیاد ... دیشب...
24 بهمن 1392

بیست روزگی پسرم

پسر عزیز دردونه ما ... امروز بیست روزه که خدا نعمتش رو بر ما تمام کرده ... امروز بیست روزه که زندگیمون سرشار شده از عشق از نور از صفا ... خدایا عمر این روزهای ما را صدچندان کن ... پسر قشنگم ؛ هرچند دلم میخواد زودتر بزرگ شدنت رو ببینم و با تک تک تواناییهایی که به دست میاری وجودم غرق شادی شه ولی دلم نمیاد این روزهای قشنگ رو از دست بدم ... دلم میخواد عمر این روزها صدچندان شه و ما ، من و پدرت همچنان غرق شادی بودن و داشتن یه عضو کوچولوی جدید باشیم ... این روزها پدرت بیشتر از هرزمان دیگه ای غرق شادی های دنیاس و با داشتن تو از همه دنیا بی نیاز ... هر روز خیلی زود از محل کارش برمیگرده و تا لحظه خواب چشم از تو بر نمی داره و درست مثل ی...
20 بهمن 1392

بزرگترین نعمت زندگی ما

خدایا هزار هزار مرتبه شکرت ... هرچقدر به دستهای کوچولوی دانیال نگاه میکنم و به معصومیت چشمهاش وقتی که در آغوشش گرفتم و داره از شیره وجودم تغذیه میکنه ... هرچقدر به اندام نحیفش که هنوز قدرت در دست گرفتن چیزی رو نداره چشم میدوزم ... به هیچ چیز جز قدرت خالقم پی نمی برم و خود خدای من می داند که چقدر شاکر و سپاسگزار نعمتهایش هستم ... خدایا برای همه عمر مدیون توام بیش از پیش  همه داده هایت را به خودت میسپارم
20 بهمن 1392

روز چهاردهم زندگی دانیال مامان و بابا و برف زمستانی

مامانی این روزها درگیر داشتن تو هستیم ... داشتنی که هزینه هایی رو هم برامون داشته ... از گریه ها و بهونه گیریات بگیر و تا زمانی که ازمون میگیری ... ولی یه تعداد عکس برات آماده کردم تا بذارم برای یادگاری      یک روز برفی از پشت پنجره اتاق دانیال       پاهای قشنگ پسرم                           گریه نکن مامانی زشت میشی           ...
14 بهمن 1392

اولین حموم پسملی در خانه

امروز از صبح رفتیم بیمارستان صارم برای اینکه بخیه های مامانی ویزیت بشه ... بعد از اینکه مامان ویزیت شد ، رفتیم برای شنوایی سنجی پسملی ... شما هم مثل یه مرد از خونه تا بیمارستان شیر خوردی و موقعه برگشت خوابیدی و اصلاً اذیتمون نکردی ... وقتی اومدیم خونه مامانی زنگ زد و گفت خاله خیلی دلش برای شما تنگ شده و میخواد بیاد دیدنت ... ما هم بدو بدو با بابایی شما رو بردیم حموم و شستیم ... اینم از اولین حموم شما ... ...
8 بهمن 1392

روز تولد پسر عزیزتر از جانم

دانیال گلم ... شما تو 38 هفته تمام به دنیا اومدی ... یعنی دقیقاً روزی اگه تا فردا صبر میکردی وارد هفته 39 میشدی ... هرچند پسر گلم ، شما عجله ای برای اومدن نداشتی ولی بهرحال شرایط جوری پیش رفت که شما تو این روز منت سر ما بذاری و خونه مون رو نوربارون کنی ... آخه قرار بود مامانی ، شما شنبه 5 بهمن مهمون خونه ما باشی ... هرچند من و بابایی به ذوق ورود تو همه چیز رو آماده آماده کرده بودیم و دیگه هیچ کم و کسری و کار نکرده ای نداشتیم ... ولی خوب ...  اومدنت هم مارو سورپرایز کرد ... به جرأت میگم قشنگترین روز زندگیمون روز تولد تو بود ... تو امید همه شدی ... امید من ... امید بابایی ... امید همه ... امید مامان بزرگا و بابابزرگا ......
7 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد