نی نی نازم

دیروز یکی از قشنگترین روزهای خدا بود ...

دیروز چشمامو که باز کردم دیدم گل پسر همچنان که از فرط عشق صورتم رو چنگ میندازه هی میگه بابا و بعد هم یه عالمه کلمات ممتد به کار می بره ... یه چیزی شبیه یه جمله نامفهوم ... از اونجایی که اصلاً فکرش رو نمیکردم معنی داشته باشه بیخیالش شدم ولی برای ناهار که رفتیم خونه بابایی دیدم نه بابااااااااااااا این گل پسر ما کلمات نیمه واضحی از جمله مامان و بابا می فرمایند که موجبات شگفتی همگان را برانگیخت !!!!  ولی امروز چشمم به لبش خشک شد ولی هنوز چیزی نشنیدم ... عاشقتم مامانی ...  مامان گفتنت یکی از قشنگترین آرزوهای رنگیه ماست ... دوست داریم به اندازه همه دنیا
8 شهريور 1393

اولین عروسی ای که پسملی با مامان و باباش رفت

آقا دانیال دیشب اولین عروسی عمرش رو رفت و اینقدر آقا بود که اصلاً مامانی نفهمید یه پسمله 5 ماهه همراهشه ... اینقدر که آقا بود این پسر خوشگل من ... دیشب عروسی خواهرزاده زنعمو بود که ما هم به اتفاق آقا دانیال رفتیم ... الهی که همیشه عروسی و شادی باشه مامان جونم
31 خرداد 1393

اولین دیدار آقا دانیال و دوستای گلش

پسمل نانازیه مامان ... دو روز پیش ، سه شنبه من و شما رفته بودم اولین دورهمی دوستای نازنازیت ... شما دقیقاً سه ماه و 16 روزت بود ... آخ که زمان چقدر زود میگذره ... انگار دیروز بود همه نی نیا تو دل ماماناشون بودن و مامانا برای دیدن نی نی های ناز نازی لحظه شماری میکردن ... دوست جونیات یکی از یکی نازتر ... هزار ماشالا همه تون تقریباً تو یه ماه به دنیا اومده بودین ... لذت بخش ترین لحظه هارو تجربه کردم ... رادین رو دیدم که سه ماهه فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و خداروشکر دیروز خاله هیوا زنگ زد و خبر سلامتی رادین گلم رو داد ... نیلا رو دیدم که که تو نه ماه بارداری خاله امی مارو کچل کرد اینقدر وسواس به خرج داد ... آدرین رو دیدم که از...
18 ارديبهشت 1393

اولین چرخیدن پسرک به سینه

دانیال عشقم شنبه سیزدهم اردیبهشت برای اولین بار و تا امروز آخرین بار   با تلاش بی وقفه به سینه چرخید ... به گزارش خبرگزاری مامانی ، هنگامی که مامان دانیال ایشون رو روی تشک تعویض گذاشته بود که دایپرش رو عوض کنه مامان جون دانیال گفت که دانیال داره تلاش میکنه برگرده و یه بالش گذاشت زیر سر آقا دانیال و دیدم بعلـــــــــــــــه ... پسرم همه تلاشش رو کرد و به بار نشوند ... بعد هم یه کم سعی کرد سینه خیز بره که چون ناموفق بود اعصابش خرد شد و شروع کرد به غر زدن ... و تو همون روز دوباره درحالیکه بغل مامان جونش بود باباییشو دید و دستاشو باز کرد و بابایی که دستش بند بود نتونست بیاد دانیال رو بغل کنه آقا دانیال زد زیر گریه ... و دیروز ...
15 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد