پسر گلم ، یه سلام با یه دنیا عشق و آرزوی خوب ...
نازنینم ، چشم و چراغ خونه ما ...
الهی من دورت بگردم که امروز دقیقاً سی و چهار هفته و پنج روز داری و کم کم داری هفته سی و پنج رو پشت سر میذاری و به امید خدا از روز دوشنبه ، هفته سی و شیش زندگیت رو تو دل مامانی شروع میکنی ...
الهی که من قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که وقتی تو دلم تکونشون میدی نمیفهمم کجاته ...
راستی مامانی این روزا خیلی سکسکه میکنی و گاهی که به شیکمم نگاه میکنم میکنم حس میکنم بزرگتر شدنت رو ، آقا شدنت رو ...
احساس میکنم که پسرم دیگه داره مرد میشه و آماده بیرون اومدن و زندگی تو این دنیای پرهیاهو ...
به هرحال من به تو افتخار میکنم مامانی که تو هیچ شرایطی دست از تصمیمت برای اومدن برنداشتی و ما رو لایق دونستی که مامان بابای خوشبخت تو باشیم ...
ایشالا همیشه همینجور محکم و مصمم باقی بمونی پسر نازنینم ...
فردا میرم پیش خانوم دکتر و میام برات مینویسم چی گفت ... احتمالاً یه سونو هم بدم و روی ماهتو ببینم ...
هرچند که دیگه چیزی نمونده به روزای قشنگ با تو بودن ...
بیصبرانه انتظار اون روزها رو میکشیم ...
بابایی هم که طبق روال هرروز خسته و کوفته اومده و داره مامانی و پسر گلش رو خجالت میده و جوجه کباب درست میکنه ، دلش بدجوری برای دیدن گلش پر میکشه ...
مامانی برای همیشه عاشقش باش و دوسش داشته باش...
عاشقتم پسر گلم ...