نی نی نازم

پایان سه ماهگی و آغاز روزهای خوووووووووب

دیروز آخرین روز از ماه سوم زندگیت بود که با بابایی بردیمت آتلیه ، مامانی تصمیم داره از این به بعد هر ماه شما رو ببره عکاسی و چندتا عکس خوشگل ازت بگیرم ... هرچند یه دو هفته ای هست که به آغون آغون افتادی و کمی آرومتر شدی ولی از امروز که اولین روز از ماه چهارم بود میشد فهمید که روزهای قشنگتری در انتظار ماست ... از دیروز به عروسکات واکنش نشون میدادی و یه کوچولو دستشون رو میگرفتی ... مامانی که داشت میرفت گفتیم بمون گفت نه کار دارم میخوام برم خرید میخوام یه چیزایی بخرم ... بابایی پرسید چه چیزایی و مامانی گفت یه چیزایی دیگه ... از آتلیه رفتیم خونه مامان جون که دیدیم هورررررررررررررررررا مامانی یه عروسک نانازی برای آقا دانیال خریده ... که ...
1 ارديبهشت 1393

برای همه عمرم دوستت دارم

پسر نازنینم این روزها تغییرات فوق العاده ای رو داری به رخ ما می کشی ... حدود 42 روزت بود که خاله و امید اومدن خونه ما و به شما یاد دادن که زبونت رو در بیاری ، اون روز خاله گفت که شما تقلید می کنی و ما زدیم به حساب اتفاق ... و این گذشت تا چند روز قبل عید که شما 55 روزه بودی و خاله ما رو دعوت کرد برای ناهار که تا رفتیم و شما خاله رو دیدی درست رو پس دادی ... اول یه خنده جانانه ای کردی و شروع کردی به زبون درآوردن ... امید میگفت مثل موبایلی که آنتن نمیده بعد از اینکه آنتن میده هی اس ام اس پشت اس ام اس ... شما هم همونطور بی وقفه زبونت رو در میاوردی و همه رو بیشتر عاشق خودت می کردی ... و اما این روزها ... موقع تعویض پوشکت چنان صدای قش...
27 فروردين 1393

ای شیطون بلا

دانیال جونم سلام مامانی این روزا برای ما روزای سختی شده ، گریه هات که ناشی از دل درد بود تقریباً خوب شده ، یعنی آخرین بار روز اول عید خونه مامان جون من عود کرد که خاله سهیلا دوئید و رفت برای شما کولیک ایز گرفت و من و بابایی شمارو بردیم یه دوری با ماشین زدیم و آوردیم و شما خوب شدی و خوابیدی .... و از اون روز تا حالا گریه هات خیلی کم شده و حسم میگه از دلدرد نیست ... فقط به شدت بغلی شدی و بغل هیچکس جز مامانت بند نمیشی ، که البته همه میگن خیلی زوده که از الان شما اینجوری باشی ولی من استقبال میکنم از این حس ماماندوستی زودهنگام  تازگیا یاد گرفتم وقتی بغلمی یا روپامی صبحانه بخورم تا مامان جون بیاد کمکم ... الانم شما رو پامی و من دار...
17 فروردين 1393

روز ششم فروردین و کالسکه پسرم

قبل عید چندباری کالسکه رو برده بودم بیرون تا پسرگلم رو بذارم توش و بگردونم ... کالسکه مونده بود پشت ماشین بابا امیر ... تا اینکه ما که پنجم نتونسته بودیم بریم خونه خاله سهیلا روز ششم مامان جون و باباجون اومده بودن خونه ما ، بعد از رفتنشون رفتیم خونه خاله سهیلا ... کلی خوش گذشت و موقع برگشت باباجون زنگ زد که بیارید من دانیالمو ببینم ... من و دانیال رفتیم بالا و بابایی رفت که در ماشین رو قفل کنه و بیاد که دید ای داد بیداااااااااااااااااااااد در صندوق عقب بازه و کالسکه خوشگل دانیال تو صندوق نیست ... اومد بالا و به دایی گفت بیا بریم پایین ماشین رو ببینیم ، مثلاً میخواست من چیزی نفهمم که اینقدر تابلو بود که فهمیدم و اومدم ازش پرسیدم و بابای...
11 فروردين 1393

واکسن مرحله دوم

روز پنج فروردین روزی که دو ماهی بود استرس اومدنش تموم وجودم رو گرفته بود ، صبح با بابایی آماده شدیم و رفتیم خانه بهداشت چیذر ... توی راه بابایی که داشت رانندگی میکرد یهو داد زد ااااااااااا !!!!!!!!!! و من که داشم با دانیال نانازی حرف میزدم ، سرم رو بالا کردم و دیدم واااااااااااااااای ... یه ماشین از پارک دراومد و بدون اینکه سمت چپ رو نگاه کنه پیچید جلو و بابایی هرچی سعی کرد ترمز کنه نتونست و زد به ماشین ... خداروشکر خیلی خسارت ندیدیم ولی بابایی که خیلی به خاطر دانیالش ترسیده بود فقط میگفت بچه ام ... و به راننده جلویی گفت آقا من بچه تو ماشینمه ... هرچی هم من میگفتم بابایی نگران نباش دانیال خوبه هول کرده بود ... خلاصه رفتیم و آقا دانیا...
11 فروردين 1393

سال نو مبارک ، پسرک دو ماهه مامان و بابا

سال 92 هم با همه سختی هاش ، خوشی هاش و فراز و نشیباش به پایان رسید و زمستون رفت و روسیاهی به قرار روزگار به زغال موند ... سال 92 برای من سال خوبی بود ... سالی که شروعش با یه حضور گرم زندگیمو زیرو رو کرد و سالی که در میانه هاش من رو با مسائلی رو به رو کرد که خیلی باهاش بیگانه نبودم ... جنگی برای داشتن ... جنگی برای بودن ... با یک تفاوت عمده که اینبار در کنار مردی این روزهارو تجربه میکردم که لحظه به لحظه همراهم بود و سختی ها رو با من به دوش میکشید ... با این تفاوت که نفس های یک همراه همیشگی رو روی گونه هام حس میکردم ... همراهی که کسی نبود جز بابایی مهربون ... ولی خدا رو هزار مرتبه شکر که بزرگترین هدیه زندگی مشترکمون رو تو این سال از خدای م...
11 فروردين 1393

خرید 6 ساعته

من و دانیال و 6 ساعت خرید بی وقفه  دیروز پسر گلم رو گذاشتم تو کالسکه و با مامانی رفتیم میلاد نور و بعد هم تیراژه .... خلاصه اینکه ساعت یازده و نیم رفتیم دم در شعبه بابایی و ماشینارو عوض کردیم و دِ برو که رفتیم ... اینقدر گشتیم و گشتیم و گشتیم تا از پا دراومدیم ... و خلاصه اینکه تا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم خونه و دانیال گل از خجالت صبح تا بعدازظهر آروم بودنش دراومد .... و تا ساعت 9 شب گریه کرد  ...
27 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد